قسمت اول داستانم-------------آسمان بی ستاره



دنیای کج و معوج من

دیوونــــــگیــ هآمـــ .قوانیـ ـ ـ ـن کجکی

شلوووووووووووووووووم

املوز فقط میخوام قسمت اول داستانمو بذارم.

حتماً نظرتونو درباره داستانم بگید(برام خیلی مهمه)

               

آسمان بی ستاره(قسمت اول)
تیغ رو محکم تو دستم نگه داشتم.اشک توی چشام جمع شده همه چیزو تار میبینم.
برای چی بهم نگفته بودن؟چجوری دلشون اومده بود چهار سال تمام فریبم بدن و به روی خودشون نیارن.از چی میترسیدن؟
چرا نباید حقیقتو می فهمیدم؟چرا باید کسی رو که تک تک سلولهام عشقشو فریاد میزدن پیش من به یه آدم رذل وپست تبدیل کنن؟
با تمام وجود فریاد می زنم:چرا؟چرا؟چرا؟
اما کسی نیست که جوابم رو بدهو تنها جوابی که به سوالام داده میشه انعکاس صدامه که بعد از برخورد به کاشی های سفید حموم مثل سیلی به صورتم برخورد می کنه .
انگار جوابی برای این سؤالات نیست .حالا تیغ رو نزدیک دستم گرفتم. درست روی مچ دست چپم. اما نه ،نمی خوام ،حداقل تا موقعی که یه بار دیگه خاطراتمو ببینم هر چه قدر هم که بازیگرای فیلم دردناک زندگیم آدمای دروغگو و پستی باشن.چشمامو می بندم شاید این اخرین باری باشه که اونارو می بینم.آدمایی که اگه الآن روبروم بودن قبل از کشتن خودم اونارو می کشتم که دیگه نتونن با زندگی کسی بازی کنن.
                                                             
                                   ******
-اَه خاله خسته شدم.بسه دیگه چقدر ازم کار می کشی.
-یعنی چی خسته شدم.تو دیگه بزرگ شدی ،خانوم شدی ،باید کمک کنی دیگه.
- اوه ،یه جوری می گی بزرگ شدی انگار 30 سالمه،آخه من تازه 16 سالن تموم شده.
- خُب باشه ، 16 سال کمه؟ فکرکردی هنوز بچه ای؟ پاشو ،پاشو تنبل خان که کلی کار داریم.
 مامانم ملحفه به دست وارد اتاق شد و گفت:اِ شما دوتا که وایستادید . پاشید به کاراتون برسید.
- به این دختر تنبلت بگو که از صب تا حالا داره یه ریز غر می زنه حالا خوبه کاریَم نمی کنه وگرنه که واویلا.
مامانم یه نگاه به من انداخت و گفت:چی شده نازنین جان؟
- آخه مامان تو یه چیزی بگو،همه ی کارای سختو انداختید گردن من .مادر جون هم که همش میگه اینو ببر اون ور اونو بیار این ور .خب حداقل تصمیمشو بگیره بعد به من بگه که جابجاشون کنم،به خدا کمرم شکست.
مادرجون عینکشو روی چشمش جابه جا کرد و گفت: وا! نازی جان تو هم یه حرفایی میزنی ها،باید جابه جاشون کنی تا من ببینم که خوبه یا نه وگرنه چجوری تصمیم بگیرم؟
مامانم که دید واقعاً خسته ام گفت :بیا تو این ملحفه هارو تا کن، من اینارو جا به جا می کنم.
مادرجون خطاب به خالم گفت:پریچهر جان تا پریوش این ها رو جا به جا می کنه ،اون قاب عکسارو پاک کن مادر ،خیلی خاک گرفته.
بعد به من گفت:نازنین جان تو هم بعد از اینکه اینارو تا کردی بروحیاط  به پریناز کمک کن ،گناه داره،دست تنهاست.
پریناز دخترِ خاله پریچهر بود .فاصله ی سنیمون فقط دوماه بود به خاطر همین خیلی باهم جور بودیم.خونواده ی ماهم که پری هارو ردیف کرده بود.آدم تو روز اینقدر پری میبیه که سرش گیج میره.خلاصه کارم تموم شد و رفتم تو حیاط. پریناز حواسش به گلها بود .یواش رفتم پشتشو گفتم:پخخخخخخخخخخخخخخخ که یکدفعه 1متر پرید هوا و داد زد:زهرمارو پخ جای خسته نباشیدته؟
- خسته نباشید برای چی؟ نشستی اینجا و داری خاک بازی می کنی .
- خاک بازی نه خانومِ بی سواد ،دارم گل می کارم.تو که طبع لطیف نداری بیخود می کنی نظر میدی.
- آهان ،اونوقت این طبع لطیفِ خاک بازی تو چیه که ما نمیدونیم؟
- اولا ً طبع لطیف گلکاری نه خاک بازی دوماً برای اینکه دو هفته بیشتر تا عید نمونده و وای وقتی بهار بشه چه گلای نازی در بیاد.
               

بقیش باشه واسه بعد

بوس بای



جمعه 25 شهريور 139014:49 جوجو

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 54
بازدید دیروز : 248
بازدید هفته : 662
بازدید ماه : 649
بازدید کل : 257773
تعداد مطالب : 407
تعداد نظرات : 1084
تعداد آنلاین : 1

هدايت به بالا

کد هدايت به بالا

پشتیبانی

آپلود عکس

کد متحرک کردن عنوان وب

** *** **


نایت نما


نایت نما


نایت نما

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

* *